Tag Archives: row

Ali's file sent for review – planned execution halted

(SCE: Dec. 15, 2007)

F
ollowing the overwhelming opposition in Iran and worldwide to the imminent execution of Ali Mahin-Torabi, Iran’s Etemaad newspaper reported today that the head of Iran’s judiciary Ayatollah Shahrudi denied Ali’s execution and referring to inconsistencies in the file sent it back for further review. Ali Mahin-Torabi (21) was sentenced to death for alleged murder of Mazdak during a school fight at the age of 16.

Yesterday a group of Iranians went to visit the father of the victim  to ask for his pardon but he was not home and travelling.  Many had come from long distances with flower to pay respect to the victim (Mazdak).
 
Yesterday Ali’s attorney, Mohammad Mostafaei told SCE Campaign and Ali’s family that he is also trying to prove that Mazdak’s murder was not intentional. Mostafaei is supposed to hold a meeting with Iran’s district attorney and the deputy to head of Iran’s judiciary about Ali’s case.

Nazanin Afshin-Jam and Stop Child Executions Campaign welcome the news of halting Ali’s imminent execution and demand a permanent stop to his execution as well as a full and just review of his case in accordance with the international judiciary standards.

Chain of events:


Ali’s current attorney, Mohammad Mostafaei was referred to Ali’s family by Nazanin Afshin-Jam and Stop Child Executions Campaign after the family contacted SCE asking for help when Ali’s appeal was already denied. Following this contact Nazanin Afshin-Jam and SCE issued an urgent action communiqué and consequently informed Amnesty International, UN human rights commissioner, Canadian government, International Committee Against Execution and other resources which lead to a world wide action call by Amnesty International, an official statement by the president of European Union, members of Swedish Parliament, UNESCO in Iran and others condemning Ali’s execution order. This also brought new hope to Ali who was reported to be very depressed and scared at the time and he started writing letters from prison. 

It was only then that after nearly 5 years, the Iranian media began covering Ali’s story in more detail which resulted in a public uproar and demand to stop Ali’s execution. Scores of Iranians from all walks of life sent letters and called Iranian authorities , media and Ali’s father asking to stop Ali’s execution and his pardon. 

The upcoming meeting by District attorney and the deputy of Ayatollah Shahrudi with Ali’s attorney is unprecedented and a signal that authorities of Islamic regime in Iran being faced with opposition to Ali’s execution worldwide and in Iran are trying to find a solution to Ali’s case.

170 more children Facing Execution:

According to an interview with an Iranian official last month, there are more than 170 Iranian children facing execution for alleged crimes before the age of 18. Most of these children are unknown. Stop Child Executions has only been able to record the names of 80 of them so far, last one being executed in December 2007 (Makwan Moloudzadeh) for an alleged homosexual act at the age of 13. At the time of SCE’s inception in February 2007, there were only 25 known names. Additional nameswere later disclosed by Emad Baghi , the founder of Association for Defending Prisoners’ Rights in Iran. Following the detailed report by Mr. Baghi , SCE, Amnesty International and Human Rights Watch each issued their own updated reports and booklets about child executions in Iran which received much attention worldwide. Shortly after Emad Baghi was sentenced to three years imprisonment with various conspiracy charges. Mr. Baghi is presently serving prison in Iran.

To read more about Ali Mahin-Torabi visit: http://scenews.blog.com//Ali+Mahin-Torabi/ and https://www.stopchildexecutions.com/the_row.aspx
To help save Ali and other children facing execution in Iran visit: https://www.stopchildexecutions.com/how-you-can-help.aspx

در انتظار بخشش

علي مهين ترابي

ایران،18 آذر
پاییز گفت تا چند روز دیگر می رود.
مامور زندان هم گفت قبل از رفتن پاییز تو هم می روی .
با انگشت روزها را می شمارم .
لحظه های مرموز به تندی می گذرند.
لولوی شب می آید ، هر شب …
تو هم می بینی ؟
اینجا تاریک است .
بوی مدرسه از یادم رفته .
حالا من – علی مهین ترابی ، فرزند محمد رضا متولد سال 1365 – شاگرد درس خوان سال دوم هنرستان در میان این جمعیت نام دیگری هم دارم ” اعدامی “!
هیچ وقت زمستان را دوست نداشتم اما حالا که قرار است دیگر هیچ وقت روی خیابان های سفید محله مان را نبینم دلم برای برف بازی حسابی تنگ می شود.
جویباری از چشم هایم جاری می شود.
مرگ لالایی می خواند، صدای خاموشش را می شنوم .
ضربه های قلبم یکی یکی خاموش می شوند.
لحظه های غم انگیز زندگی ام از چهاردهمین روز بهمن سال 81 شروع شد.
در رشته کامپیوتر یک هنرستان غیر انتفاعی درس می خواندم.
شاگرد اول مدرسه بودم . به همین خاطر رویای شرکت در المپیاد برایم در حال تحقق بود. اما…
میلاد و مزدک همکلاسی هایم بودند . آن روز با هم درگیر شدند . وقتی فهمیدم درگیر شده اند رفتم جدایشان کنم . دلم نمی خواست نمره انضباطشان کم شود.
وقتی یکی از بچه ها فریاد زد: مدیر آمد بچه ها از هم جدا شدند.
شاگردها به صف وارد کلاس می شدند.
مزدک فکر کرد به طرفداری از میلاد وارد دعوا شده بودم . نمی دانست هیچ قصدی نداشته ام .
مزدک گفت : “زنگ آخر بایست کارت دارم .”
اهل دعوا نبودم ، همه این را می دانستند . دلم نمی خواست در موردم این طوری فکر کند . به کلاس رفتم . می خواستم با مزدک حرف بزنم و برایش بگویم که فقط می خواستم آتش دعوا را بخوابانم اما مزدک قبل از این که حرف هایم را بشنود از شدت عصبانیت به طرفم هجوم آورد. اما بچه های کلاس اورا گرفتند و بی نتیجه به کلاس خودم برگشتم .

زنگ آخر
آن روز در تمام زنگ ها دلم حسابی شور می زد. بالاخره زنگ آخر خورد . زنگ آخری که بوی مرگ می داد.
مقابل دم در مدرسه مزدک را دیدم . میلاد هم با من بود. همان موقع مزدک نزدیک شد و درگیری رخ داد. خیلی از بچه های مدرسه دورمان بودند . عده ای می خواستند جدایمان کنند . همهمه بدی بود . نفسم داشت بند می آمد.
حلقه دانش آموزان مدرسه لحظه به لحظه تنگ تر می شد . طرفدارهای من ، میلاد و مزدک پخش شده بودند . وقتی یاد آن صحنه می افتم قلبم از جا کنده می شود . بچه ها از طرف فشارم می دادند . به عقب کشیده شدم . فشار آن قدر زیاد بود که چند قدم عقب تر رفتم . چاقو را از جیبم در آوردم . می خواستم با نشان دادن چاقو آن ها را بترسانم . مزدک و میلاد هنوز با هم درگیر بودند . میلاد از پشت سر اورا مورد ضرب و شتم قرارداده بود که میلاد به طرفم آمد . آن لحظه نفهمیدم چه اتفاق افتاد. ناظم آمد . چشم هایم داشت می سوخت . فضا غبار آلود بود . مرثیه چشمانم تمامی نداشت . نفس نفس می زدم که ناظم رسید . با آمدن او بچه ها فراری شدند. بعضی ها مزدک را که به شدت عصبانی بود کناری کشیدند . او داشت کاپشنش را در
می آورد و همچنان هم تهدید می کرد. یک لحظه متوجه شدم پیراهنش خونی است . حالم خراب شد .
دنیا دور سرم چرخید . تمام توانم را در تارهای صوتی ام حمع کردم و فریاد زدم کدام نامردی اورابا چاقو زده ؟
انگاری همه کوچه ها به بن بست می رسیدند.
نزدیکی های مدرسه فقط یک ماشین در حال حرکت بود . با التماس و گریه خواستم توقف کند .راننده وقتی دید مزدک خونی است گفت به من ربطی ندارد. می ترسید گرفتار شود . گفت :” هر کی زده خودش هم ببردش بیمارستان .”
دنیا دور سرم می چرخید. گفتم آقا تورا به جان بچه هایتان مارا ببرید . من نزده ام اما مزدک همکلاسی ام است شما اورا برسانید خودم تا اخرش هستم .
راننده ایستاد اما سوارمان نکرد. فکر می کردم حالش خوب می شود. سرانجام یکی از دبیرهای مدرسه آمد و مزدک را به بیمارستان رساند. خودم به دفتر مدرسه رفتم .
بچه ها میلاد را هنگام فرار از صحنه جرم گرفته و به دفتر برده بودند.
پلیس در مدرسه
دقایقی بعد مامورهای پلیس آمدند. به کلانتری منتقل شدم . تا به آن روز نمی دانستم کلانتری چه شکلی است . رنگ به صورت نداشتم . انگشت هایم می لرزید. دلم آرام نمی گرفت . انگار یخ زده بودم . افسر نگهبان گفت :” مزدک زنده است .” با شیندن این حرف حالم بهتر شد . گفتم خدارا شکر چون خود مزدک به همه می گوید که من در این ماجرا تقصیر نداشته ام .
دو روز بعد
ثانیه های وحشت به کندی می گدشتند حقیقت تلخی در راه بود . من و زندان؟
ای کاش هیچ وقت در لحظه های مایوس کننده آن روزها اسیر نشوی .
باورم نمی شد ، نه ! کابوس بود . بگو هنوز هم دارم کابوس می بینم …
بابا آمد . پشت در بازداشتگاه ایستاد. در چشم هایم زل زد . گفت :” بی آبرو ! انتظار هیچ حمایتی از من نداشته باش . آبروی چند ساله مارا به باد فنار دادی . لعنت …!”
می خواستم فریاد بزنم . صدای بغض آلودم از ته گلو بیرون آمد . شرم داشتم در بازداشتگاه به چشمان بابا نگاه کنم. گفتم : ” شما به ملاقات مزدک بروید خودش همه داستان را همان طور که بوده برایتان تعریف می کند. مزدک به شما و همه آن آدم های بیرون می گوید که من نزده ام ..”
بابا آه عمیقی کشید و رفت . عمق تلخی نگاهش هنوز جانم را می سوزاند . بعد ازر فتن بابا به اداره آگاهی منتقل شدم و در آن جا آوار نا باوری بر سرم فروریخت .
آه ! مزدک مرده بود.
بیچاره بابا این را می دانست به همین خاطر بدون حرفی فقط آه کشید و رفت . رفت و تا بیست روز دیگر هم به ملاقاتم نیامد. با درخواست دیگران هم برای گرفتن وکیل مدافع مخالفت می کرد.
داشتم از درون می سوختم . از همان روز دیگر چشم هایم به جز پنجره های بسته هیچ نمی دید. آرام و قرار نداشتم ، تبسمی در لحظه های مبهم این کابوس جا نمی گرفت . هنوز هم صدایی نیست ، جز مرگ ، این را می شنوی ؟
من هیچ ضربه ای نزده بودم. اما انگا ر پشت شیشه های قطورترین پنجره زمان ایستاده بودم .
خانواده مزدک خدابیامرز برخوردی انسانی با من داشتند . بابا گفت :” فقط بگو غلط کردم . بگو اشتباه شده . تقاضای عفو و بخشش کن.” . این ها آدم های خوبی هستند، داغ دارند اما تورا می بخشند می دانم .”
در دادگاه
بعداز سه جلسه دادگاه قاضی فقط می پرسید:” آیا سه ضربه را قبول داری ؟”
من که فقط روی بدن مزدک خون دیده بودم می گفتم نه ! ضربه ای نزده ام اما یک قسمت خون آلود روی بدنش دیدم .
قاضی می گفت : پس یک ضربه را قبول داری ؟
گیج بودم . اصلا ضربه ای نزده بودم اما باید به کاری انجام نشده اعتراف می کردم.
بارها گفتم اصلا ضربه ای نزده ام و شاید در لحظه ای که اورا هل داده اند بر اثر ازدحام جمعیت او مورد اصابت کارد قرار گرفته است .
پاییز دارد می رود . من هم دارم می روم.
در شعبه تشخیص دیوان عالی ، لایحه دفاعیه وکیل مدافع ام رد شده و در اعاده دادرسی هم به آن توجهی نکردند.
پرونده ام برای تایید نهایی به حوزه ریاست قوه قضاییه رفت . در آن جا آیت الله شاهروردی دستور دادند :” با توجه به نظریه مشاورین محترم ، پرونده در یکی از هیات های حل اختلاف به صلح و سازش ختم شود.”
حالا روزها می گذرند . تا به حال این قدر به مرگ نزدیک نشده بودم ؟
زمان زیادی به اجرای حکم باقی نمانده . هنوز آرزوهایم را درست نقاشی نکرده بودم که توفان زد.
در هجوم وحشیانه این خزان دلی کسی به غنچه ها رحم نکرد. میله های زندان را تا بحال دیده ای ؟
تا به امروز درگرداب غوطه خورده ای ؟ نفسم دارد بند می آید . پنج سال است که ثانیه ها را به انتظار رهایی می شمارم .
صدایی در نیمه شب به گوشم می رسد . وقتی لولوهای وحشت می آیند زمزمه ای آرام و نا خودآگاه به قلبم هشدار می دهد که روزی بی گناهی ام به اثبات می رسد . زمان زیادی باقی نمانده . برایم دست به دعا ببر . حالا تمام آروزیم این است که مزدک به خواب مادرش بیاید و برایش از حقیقت آن روز و بی گناهی ام بگوید.
به انتظار زمستان می نشینم .
اگر رها شوم برای پدر و مادر مزدک فرزندی می کنم .
نجات ، نجات ، نجات…. حالا قبل از رفتن پای چوبه دار این واژه را با تمام وجود فریاد می زنم . صدایم را می شنوی ؟ جوانی ام را می بینی ؟
” به خدا من بی گناهم . به جوانی ام رحم کنید . همین .”

تلاش مردم براى نجات على مهين ترابى

http://www.iran-newspaper.com/1386/860924/html/casual.htm#s788103

گروه حوادث ـ تلاش خبرنگاران گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران براى شنيدن حرف ها و درد دل هاى پدر مرحوم مزدك در حالى همچنان بى نتيجه مانده است كه ديروز ـ جمعه ـ جمعى از هموطنان در اقدامى انساندوستانه از تمام نقاط ايران گرد هم آمدند و با تاج هاى گل روانه خانه پدر مرحوم مزدك شدند.
به گزارش خبرنگار ما ، اين جمع انساندوستانه زنان و مردان، نوجوانان دختر و پسر از گوشه و كنار كشور از جمله سارى، اردبيل، كرمانشاه، گرگان، رشت، تبريز، چالوس، كرج ، تهران، شهر رى، بهشهر، آبادان، شيراز، ورامين، بابل، رامسر، مشهد و چند شهر ديگر به جمع جويندگان عاطفه پيوستند. اين افراد از يكديگر شناختى نداشتند و فقط براى نجات جان يك جوان گرد هم آمدند. اين گروه از افراد نيكوكار و خيرخواه با اجتماع مقابل خانه پدر مزدك ـ ولى دم پرونده ـ براى آمرزش روح آن جوان از دست رفته ـ مزدك ـ دعا و نيايش كردند.سپس انتظار كشيدند تا پدر آن مرحوم در خانه را به روى اين افراد باز كند. و آنان تقاضاى بخشش على را مطرح كنند.اما پس از ساعت ها انتظار متوجه شدند كه پدر مزدك و خانواده اش در خانه حضور ندارند و به همسايگان گفته اند كه به مسافرت رفته اند. در ميان اجتماع كنندگان، خانواده شهدا و ايثارگران، چند پزشك ، وكيل دادگسترى، خانه دار، دانشجو، كارمند، كارگر ساده، طلافروش، صراف، راننده اتوبوس ، مسافربر، بازنشسته ارتش، داروساز، عكاس، كارمند شركت خودروسازى ، معلم و … حضور داشتند كه همگى براى شنيدن حرف هاى ناگفته پدر مزدك ساعت ها انتظار بى نتيجه كشيدند با اين حال گروه جويندگان عاطفه همچنان اعلام مى كند، آماده شنيدن و انعكاس حرف ها و ناگفته هاى پدر دل شكسته و داغدار مزدك است. ما نيز تلاش هاى خود را براى گفت وگو با پدر مزدك ادامه مى دهيم و مى دانيم او درددل هاى زيادى براى گفتن دارد. براى اين كه يك سويه به قضاوت ننشينيم از او مى خواهيم با گروه جويندگان عاطفه تماس بگيرد يا اين امكان فراهم شود تا ما بتوانيم با او ارتباط برقرار كنيم.

Boy (16) with mental disorder sentenced to death : File sent for retrial

فارسي

” (I hope) the same as other countries we no longer witness the execution of children under the age of 18″
                                         Mohammad Mostafaei, Attorney for 14 Iranian children on execution row

In a letter to SCE campaign, Mohammad Mostafaei the attorney who is representing 14 Iranian children facing execution reported that execution of Reza Padashi, who was sentenced to death for an alleged murder in 2004, at the age of 16 , was halted by Ayatollah Shahrudi and his file was sent for a re-trial .

During his first court proceedings, Reza Padashi testified : “Rahman (victim) was sitting with my cousin at the street corner when
he walked towards me and pushed and slapped me in the face and that is how our fight started. I wanted to scare him, therefore I took out a small knife from my pocket and threw it at him. I thought he would move and get out of the way but I don’t know how it landed on his stomach. I did not think anything serious happened and we both walked away until the next day when the police arrested me and I found out he has died.”

During the past few months, the medical officials have diagnosed Reza Padashi to have been suffering from mental disorder and severe depression at the time of the crime. However Reza was sentenced to death despite the physicians determination that Reza was not mentally mature at the time of the incident. After the file was sent to the head of the Iran’s judiciary for final approval of the execution order, he sent the case for re-trail by 5 superior court judges.
In his letter, Reza’s attorney wrote that he hopes that the head of judiciary take the necessary actions so that “the same as other countries we no longer witness the execution of children under the age of 18”.

“Iran joined the International Covenant on Civil and Political Rights in 1975 and the Convention on the Rights of the Child in 1991 where the child executions has been banned without any pre-conditions, while in our country children under 18 are still being sentenced to death and they are being executed.” Mostafaei added.

To help Reza Padashi and more than 170 other Iranian children facing execution please visit: https://www.stopchildexecutions.com/how-you-can-help.aspx

A WORD OF THANKS TO NILOU FOR INITIAL DRAFT TRANSLATION OF MOHAMMAD MOSTAFAEI’S LETTER

درگیری های مدرسه

نوشته : علی مهین‏ترابی

همه ما در سال‏های تحصیل گاهی با هم مدرسه‏ای‏هایمان درگیریی‏هایی داشته‏ایم. تا بوده همین بوده، که نهایتا منجر به چند روز اخراج از مدرسه یا با یک روبوسی ختم به خیر می‏شد.
این موضوعی که برایتان می‏نویسم از قلم یک نویسنده نیست، از قلم یک قصه‏پرداز هم نیست! بلکه واقعیتی است که طی 5 سال از بهترین دوران زندگی درکمال سختی و دوری از پدر، مادر، جامعه و محرومیت از امکانات اجتماعی برایم رقم خورد.
نمی‏توان خود را جای کسی قرارداد، ولی سعی کنید شرایط حاکم در آن زمان را تصور کنید، گویی در آن حادثه حضور داشته‏اید.
مطمئن باشید کسی که انتهای جاده زندگی خودرا می‏بیند چیزی برای کتمان ندارد، چرا که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
با واقعیات نمی توان چانه زد، حقیقتی است که ممکن است خدای نکرده گریبان‏گیر هر کدام از ما بشود.
درگیری بر سر خرید بلیط اتوبوس، بر سر کرایه تاکسی ، بر سر چپ چپ نگاه کردن دو جوان به هم و دعواهایی بین دانش آموزان که هر روزه شاهد آن هستیم !
به راستی وقتی از دور به این موضوع می‏نگریم ، پس از مدتی با خود می‏اندیشیم که چه بیهوده و چه زود عکس‏العمل نشان دادیم و نادم می‏شویم که با انسانی دیگر برخوردی ضدانسانی داشتیم .
از جزئیات صرفنظر می کنیم ، چون هیچکدام از ما نمی توانیم صحت و سقم قضیه را رد یا تایید کنیم و هر کدام با دید خود این حادثه را تجزیه و تحلیل می‏کنیم .
16 ساله بودم ، محصل سال دوم دبیرستان، بر سر میانجیگری دو نفر وارد بازی کودکانه‏ای شدم، اگر نتیجه انجام این ماجرا را می‏دانستم ، شاید تا آخر عمر سنگدل‏ترین انسان روی زمین می‏شدم و به حمایت از دوستم برنمی‏خواستم.
در یک شرایط خاص سنی، نمی‏توانیم خوب را از بد تشخیص دهیم، نمی‏توانیم به عقوبت افکار و اعمالمان بیندیشیم ووقتی با بالا رفتن سن و رشد عقلمان به گذشته فکر می کنیم در
می‏یابیم که چه اشتباهات و فرصت‏هایی را از دست دادیم ، چه پل‏هایی را خراب کرده‏ایم و…
این مهم نیست که چه کسی در دعواهای دسته جمعی بیشتر مقصر است و چه کسی کمتر؟! بهتراست به جای اینکه دنبال مقصر بگردیم، به دنبال عوامل موثر باشیم .
تعریف منطقی از انجام فعل عمد این است که کسی با قصد و انگیره قبلی به جهت ایراد خسارت مالی و یا جانی موجب ضرر و زیان شود و مبادرت به فعلی نماید که منجر به آسیب شود.
یادمان باشد، هیچ زمان ما نمی توانیم قضاوت درستی از افراد داشته باشیم ، زیرا بهترین ما اغلب خود دارای معایب و نواقص فکری فراوان است ، به همین لحاظ انسان را جایز الخطا تفسیر می‏کنند.
گاهی تاوان خطای انسان ها به بهای یک پوزش و گاهی به قیمت از دست دادن جان انسان دیگری می شود.
عمد یا غیر عمدی بودن اعمال دیگران را نیز ما تشخیص نخواهیم داد، زیرا خداوند این قدرت را به طورکامل در درون ما ننهاده، وجدان آگاه و بیدار طرفین است که داشتن و یا نداشتن قصد و عمد عمل ارتکابی را تشخیص می دهد.
متاسفانه در جامعه ما اقرار صریح متهم، شهادت شهود و علم قاضی برای اعدام یک انسان کفایت می‏کند. چگونگی اخذ اقرار توسط به اصطلاح پلیس فنی (آگاهی)، شهادت ذینفع طرفین درگیری به نام شهود، موجب حصول علم قاضی می گردد که ممکن است شهادت شهود بی‏پایه و اساس باشد و در نهایت جان بی‏گناهی را به ناحق بگیرد .
این نیز مهم نیست، مهم این است که در قوانین ما برای جرایم قتل،که نفسی زایل گردیده و شخص ثالث یعنی اولیاءدم مهم‏ترین نقش را در شکل گرفتن زندگی یا مرگ محکوم ایفا می‏کنند.
گاهی اوقات ما تمام راه‏ها را می‏رویم ، به غیر از راه اصلی که اخذ رضایت اولیای دم است. بر فرض مثال قتل عمد یا غیر عمد یا اصلا از موارد لوث! وجدان انسان خود نیز شاکی دوم انسان است.
ما ناخواسته در کار خداوند دخالت کرده‏ایم و نفسی را که او بخشیده با اشتباه خود از بین برده‏ایم . من هرچند ناخواسته و با تحریک عوامل بسیار در سن و سال خامی و ناپختگی (16 سالگی)که هنوز فعل خوب و بد را به درستی از هم تشخیص نمی‏دادم، ناخواسته در نزاعی دسته جمعی شرکت داده شدم که برگ آخر کتاب زندگی‏ام را رقم زد
زندگی چیزی نیست به جز چند صباحی زیستن و پس از آن به دیار حضرت حق شتافتن، امروز طوری زندگی کنیم که دلی از ما آزرده نگردد. در منظر انسانیت و حقانیت این والاترین ارزش درگاه ابدی است.

Iranians pour in to save Ali Mahin-Torabi from government execution

BY BEN MADADI, (based on an Article in Iran newspaper )                                                 فارسي

The publication of the life story and the horrible fate of Ali Mahin Torabi , the young Iranian boy who is awaiting execution, on a national Iranian newspaper has attracted the compassion and sorrow of a very large number of ordinary Iranians who have joined ranks to try to save Ali from execution. Ali is hoping for the pardon of the parents of the victim, Mazdak Khodadadian, in order to be saved from hanging. This is how the Iranian judicial system works: death sentence is issued  even when the accused’s age is under 18, therefore a child and a person without a mature thinking and rationality. 

The events that led to the death of Mazdak have already been well documented  and Ali has denied to have committed the crime when he was 16, which is 5 years ago, and he has been in jail ever since.

Ever since the publication of Ali’s case in IRAN newspaper , the reaction of thousands of Iranians, from ordinary people, parents, doctors, engineers, clerics, family of the Iran-Iraq war martyrs, to Ali’s schoolmates and teachers, to radio and TV announcers and news reporters from all over the country have been over-whelming. So far Mazdak’s mother is reported to have forgiven Ali, but Mazdak’s father has not expressed any change in his stance. People have been asking for contact information of Mazdak’s father to try to convince him to save the young Ali from being hanged.

People are willing to do whatever they can to seek the mercy of Mazdak’s parents so that Ali can be saved. Ms Taheri, the mother and sole care-taker of her little son and daughter called the newspaper hotline th an emotional voice while crying that “if deceased Mazdak’s parents accept to forgive Ali I am ready to be executed on his behalf.”. Another mother, Fatemeh Silakhori, whose three sons were killed in the Iran-Iraq war while defending their country also contacted the newspaper and expressing her deepest sympathy asking for mercy from Mazdak’s parents. Another caller was a middle-aged man who offered his KIA automobile which is the his only asset which he uses to earn a living for his wife and children. Hamid Borbor, a film director, thanked Iran newspaper for their hotline initiative and offered to write a script about the case and make it into a film if Ali is saved, and begged Mazdak’s parents not to let more blood to be wasted. Many other families of the war martyrs, film directors, important entrepreneurs and members of Iran’s bazaar from all the corners of the country have offered their help to save Ali.

In violation of Iran’s written commitment to the United Nations “Convention on the right of the child” Iran’s judiciary have sentenced Ali to death. People seem to have given up on Iran’s leaders and judiciary and as the minutes go by and less time is left to save Ali , people are praying to hear one single word from Ali’s father: Forgiveness.

A call from prison

By Ali Mahin-Torabi (sentenced to death at 16)                                                            فارسي
TRANSLATED BY AZARIN SADEGH

Walls, only walls. I am surrounded by walls. I cannot forget any of the terrifying moments of these last few days. I don’t want to think about how time is running out. Only a few more days…From the first day of my arrest, five years ago, until now, the sky is all I can see. During all these unbearable moments, I can only stare at the endless fences of my prison. I can only see its towers and its barbed-wires which pierce my heart. Do you hear the bleeding of my wounded heart? I am sick. I am cold. The essence of my youth has been shattered. Every moment of my tedious life is filled with rancor. I am tired. These repetitious days pull my existence apart. It’s to live or to die – it’s the only thing I can think of. The only thing that slowly destroys whatever is left of me. Every time I remember the pain that I am putting my parents through, I just want to die.

 
I have already written my will. I have accepted my destiny. But I am going to pray, before they put the noose around my neck. I am going to put my hand on the Koran and I will pledge that I haven’t killed Mazdak, my classmate and my friend. It is true that I had a knife in my hand, but I didn’t kill him. The weakness of my defense and the lack of a complete examination of the evidence have brought me here, into  this hopeless situation. I have heard that Mazdak’s mother has forgiven me, but I don’t know why his father doesn’t want me to live. I am trapped between life and death. During all these years the weight of the sin I haven’t committed has been on my shoulders. I am tired. All days are all the same. I look at the sky and pray.
 
Yesterday, someone showed me a copy of the Iran Newspaper. It seems that now people are praying with me. I read every line and every word expressing the compassion of these ordinary people, and I cried. I felt relieved, as if I could see an approaching sunrise.
Yes, my instincts tell me that at the end of this black night, a warm sun is going to shine in the sky. At the other side of my prison’s high fences there is a mountain and the mountain watches over me. No, even closer! God has enveloped my heart. God is calling my name. I call him to prove my faith to him. To show him that I still do exist, as long as he is with me. I still believe that God, from behind the bars of my cell, is observing my frozen hands. I am not leaving. I can hear him. I still believe that my sole share of life shouldn’t be living this way; living in a cage. I still believe that God is hearing my prayers. I truly believe it.
 
It is fall and I have almost forgotten how the trees look now. I miss the free world. I miss the fall and every moment of my life is full of passion. But there is no more time left. I have to go. And I don’t want to. Even my cellmates pity me and pray for me. The nightmare of death doesn’t leave me alone, but for the past few days I just try to hide my agony. If on my day of execution, Mazdak’s father forgives me, I promise I will be like a son to him
 
My mother brought me a book of Hafez. “My Ali will survive,” she said.  Now I dream of her and what she said every night.
 
I miss the smell of my home, the smell of my notepads and my books. If you found my computer notepad, please write on it: “I wished I could have become an engineer.” But I didn’t. Today I opened my book of Hafez and made a wish. It said: “I have vowed if one day my sorrow and unhappiness ends, I will sing and I will dance forever”.
 

If I am forgiven, each cell of my body will celebrate the gift of life. But for now, destiny and the will of Mazdak’s father and mother still own my youth.

تلفنى از زندان

على مهين ترابى

اين جا تا چشم كار مى كند ديوار است و ديوار… لحظه هاى مخوف اين روز ها يك لحظه هم رهايم نمى كنند. زمان را پس مى زنم. تنها چند روز ديگر باقى مانده …. از پنج سال پيش تا به امروز نگاهم به آسمان است. در تمام اين دقيقه هاى وحشت آور به حصارهاى بلند زندان خيره شده ام. برج هاى زندان را مى بينم. سيم هاى خاردارش انگارى در قلب ام فرود مى آيند. صداى زخم هاى دلم را مى شنوى كسالت دارم. تاروپود جوانى ام تكه تكه شده، لحظه هاى ملال آور بغض عجيبى دارند. خسته ام. روزهاى تكرارى تيشه به ريشه ام مى زنند. درتمام شب ها و روز ها انديشه ماندن يا رفتن ذهنم را به بازى گرفته اند و افكارم را به نابودى كشانده اند. در اين ميان تحمل زجرهاى چند ساله پدر و مادرم، آتش به جانم مى كشد. وصيت نامه ام را نوشته ام. راضى ام به رضاى خدا. اما قصد دارم قبل از رفتن پاى چوبه دار و زمانى كه قرار است حلقه را به گردنم بيندازند وضو بگيرم. مى خواهم دست بر روى قرآن بگذارم و براى پدر مزدك سوگند ياد كنم كه من قاتل دوست و همكلاسى ام نيستم. درست است كه آن روز چاقو در دست داشته ام اما من مزدك را نكشتم. به خدا ضعف هاى پرونده و تحقيقات مرا به اين روزهاى تباهى رسانده است. شنيدم مادر مزدك رضايت داده اما نمى دانم چرا پدر مزدك هنوز دلش نمى خواهد من زنده بمانم. بين بودن و نبودن اسير شده ام. در تمام اين سال ها آوار گناه مرتكب نشده روى سينه ام ويران شده است. قدرت تصميم گيرى ندارم. دلم مى خواهد زودترتكليفم روشن شود. خسته ام از روز هاى تكرارى… به آسمان نگاه مى كنم. يكى ديروز برايم روزنامه ايران آورد. مردم برايم دست به دعا برده اند انگارى. با خواندن واژه به واژه احساسات انسانى تان در سطر ها غرق شدم. گريستم. دلم آرام گرفت. انگار طلوعى در راه است؛ آرى
اين را قلبم گواهى مى دهد. آن طرف پشت آن ديوارهاى خيلى خيلى بلند قله اى ايستاده است كه مرا مى بيند. پشت آن قله؛ نه! نزديك تر؛ پشت قلبم خدايى هست كه مرا مى خواند. خدا را صدا مى زنم. اين طور مى پندارم كه بودنم به اثبات مى رسد. من هنوز معتقدم چشمان شفافى آن سوى ميله هاى خيلى سرد زندان، دستان يخ زده ام را مى بينند. من نمى روم. صدا ها مى آيند. هنوز هم معتقدم سهم من از زندگى بودن در اين قفس اجبارى نيست. هنوز معتقدم تو صدايم را مى شنوى. راستى! آن بيرون و در آن جا كه همه آزادند پاييز است رنگ ها از يادم رفته… دل من تنگ شده، لحظه ها تب دارند. ديگر وقتى نيست. بايد بروم. هم بندى هايم نيز برايم دست به دعا شده اند. تا چند روزپيش كابوس مرگ اسيرم كرده بود. اما اين روز ها دلهره ام پنهانى است. اگر پدر مزدك مرا ببخشد بايد برايش فرزندى كنم… مادرم برايم كتاب حافظ آورد. گفت به دلم افتاده على من زنده مى ماند. شب ها خوابش را مى بينم. دلم براى بوى خانه، دفتر و كتاب هايم تنگ شده. راستى ! اگر دفتر درس كامپيوترم را پيدا كرديد روى آن بنويسيد «خيلى دلم مى خواست مهندس شوم»، اما نشد. فال حافظ گرفتم. اين بيت آمد: نذر كردم گر از اين غم به در آيم روزى‎/ تا در ميكده شادان و غزل خوان بروم .خوشا به حال آن كبوترى كه رفت با اميد… اگر بخشيده شوم احساس تنفس در سلول هاى خفته ام دوباره بيدار مى شود. جوانى ام را به دست سرنوشت و تصميم پدر و مادر مزدك سپرده ام…

Iranian of the day: Ali Mahin-Torabi

Iranian.com which is a website mostly popular among Iranians living outside Iran, yesterday picked Ali Mahin-Torabi as the Iranian of the day with the title: Ali Mahin-Torabi, May have only days to live:

http://www.iranian.com/main/singlepage/2007/ali-mahin-torabi-0

Stop Child Executions Campaign has created a mirror blog for Ali Mahin-Torabi with articles in Persian directly copied from Ali’s own blog. SCE also maintains its own blog on iranian.com.

Many articles such as those previously featured here by Azarin Sadegh about Ali Mahin-Torabi were initially posted on iranian.com. Thanks to the site owner and editor Mr. Jahanshah Javid, the articles written by Ali as well as many of the SCE’s news articles have recently been chosen as the featured blogs on iranian.com which has further helped spread the news about the children facing executions among Iranians worldwide.