تلفنى از زندان

على مهين ترابى

اين جا تا چشم كار مى كند ديوار است و ديوار… لحظه هاى مخوف اين روز ها يك لحظه هم رهايم نمى كنند. زمان را پس مى زنم. تنها چند روز ديگر باقى مانده …. از پنج سال پيش تا به امروز نگاهم به آسمان است. در تمام اين دقيقه هاى وحشت آور به حصارهاى بلند زندان خيره شده ام. برج هاى زندان را مى بينم. سيم هاى خاردارش انگارى در قلب ام فرود مى آيند. صداى زخم هاى دلم را مى شنوى كسالت دارم. تاروپود جوانى ام تكه تكه شده، لحظه هاى ملال آور بغض عجيبى دارند. خسته ام. روزهاى تكرارى تيشه به ريشه ام مى زنند. درتمام شب ها و روز ها انديشه ماندن يا رفتن ذهنم را به بازى گرفته اند و افكارم را به نابودى كشانده اند. در اين ميان تحمل زجرهاى چند ساله پدر و مادرم، آتش به جانم مى كشد. وصيت نامه ام را نوشته ام. راضى ام به رضاى خدا. اما قصد دارم قبل از رفتن پاى چوبه دار و زمانى كه قرار است حلقه را به گردنم بيندازند وضو بگيرم. مى خواهم دست بر روى قرآن بگذارم و براى پدر مزدك سوگند ياد كنم كه من قاتل دوست و همكلاسى ام نيستم. درست است كه آن روز چاقو در دست داشته ام اما من مزدك را نكشتم. به خدا ضعف هاى پرونده و تحقيقات مرا به اين روزهاى تباهى رسانده است. شنيدم مادر مزدك رضايت داده اما نمى دانم چرا پدر مزدك هنوز دلش نمى خواهد من زنده بمانم. بين بودن و نبودن اسير شده ام. در تمام اين سال ها آوار گناه مرتكب نشده روى سينه ام ويران شده است. قدرت تصميم گيرى ندارم. دلم مى خواهد زودترتكليفم روشن شود. خسته ام از روز هاى تكرارى… به آسمان نگاه مى كنم. يكى ديروز برايم روزنامه ايران آورد. مردم برايم دست به دعا برده اند انگارى. با خواندن واژه به واژه احساسات انسانى تان در سطر ها غرق شدم. گريستم. دلم آرام گرفت. انگار طلوعى در راه است؛ آرى
اين را قلبم گواهى مى دهد. آن طرف پشت آن ديوارهاى خيلى خيلى بلند قله اى ايستاده است كه مرا مى بيند. پشت آن قله؛ نه! نزديك تر؛ پشت قلبم خدايى هست كه مرا مى خواند. خدا را صدا مى زنم. اين طور مى پندارم كه بودنم به اثبات مى رسد. من هنوز معتقدم چشمان شفافى آن سوى ميله هاى خيلى سرد زندان، دستان يخ زده ام را مى بينند. من نمى روم. صدا ها مى آيند. هنوز هم معتقدم سهم من از زندگى بودن در اين قفس اجبارى نيست. هنوز معتقدم تو صدايم را مى شنوى. راستى! آن بيرون و در آن جا كه همه آزادند پاييز است رنگ ها از يادم رفته… دل من تنگ شده، لحظه ها تب دارند. ديگر وقتى نيست. بايد بروم. هم بندى هايم نيز برايم دست به دعا شده اند. تا چند روزپيش كابوس مرگ اسيرم كرده بود. اما اين روز ها دلهره ام پنهانى است. اگر پدر مزدك مرا ببخشد بايد برايش فرزندى كنم… مادرم برايم كتاب حافظ آورد. گفت به دلم افتاده على من زنده مى ماند. شب ها خوابش را مى بينم. دلم براى بوى خانه، دفتر و كتاب هايم تنگ شده. راستى ! اگر دفتر درس كامپيوترم را پيدا كرديد روى آن بنويسيد «خيلى دلم مى خواست مهندس شوم»، اما نشد. فال حافظ گرفتم. اين بيت آمد: نذر كردم گر از اين غم به در آيم روزى‎/ تا در ميكده شادان و غزل خوان بروم .خوشا به حال آن كبوترى كه رفت با اميد… اگر بخشيده شوم احساس تنفس در سلول هاى خفته ام دوباره بيدار مى شود. جوانى ام را به دست سرنوشت و تصميم پدر و مادر مزدك سپرده ام…