تو را قسم ات مي دهم

پريسا مفتاحي

داستان زندگي «علي مهين ترابي» را خواندم و ساعت ها به حال زار او گريستم. به عنوان يک مادر که خود جواني دارم همه وجودم تحت تاثير شرايط ناگوار او قرار گرفت و آرامش از من غريبه رخت بربست و اکنون لحظه لحظه ام را به دعا و نيايش به درگاه خداوندگار عالم مي گذرانم تا شايد رافت و مهرباني به قلب شکسته و مجروح پدر «مزدک» راه يابد و او با بزرگواري تمام از قصاص اين جوان نادم بگذرد. من نه «علي» را مي شناسم نه «مزدک» را، ولي با خانواده داغدار «مزدک بي گناه» و خصوصاً پدر داغ ديده او که پنج سال است جگرگوشه اش به ناحق زير خروارها خاک سرد خفته است حرفي دارم.

پدر بزرگوار «مزدک» که من حتي نام فاميلت را نمي دانم، پدر داغ ديده، من تو را به زباني که اولين بار خبر وجود مزدک را به تو داد قسم مي دهم. قسم ات مي دهم به خورشيد روز تولد «مزدک بي گناه تو». به اولين باري که «بابا» را از دهان او شنيدي، به قدم هاي اول او، به دستي که گهواره او را تکان داد. قسم ات مي دهم به آخرين نگاه او به تو. به ميزي که در کلاس اول او پشت آن نشست. قسم ات مي دهم به دفتر و کتاب هايي که براي او خريدي. قسم ات مي دهم به آغوش پرمهرت که ماواي او بود. تو را قسم ات مي دهم به حرمت نام «پدر»، به تن تب دار و مجروح او. به خاک گور او و قسم ات مي دهم به آن ذات جان آفرين از قصاص اين جوان نادم در گذر. اي کاش تمام پدران و مادران اين سرزمين را به در خانه تو مي آوردم، به پايت مي افتاديم و تا لبخند را در چهره غمگين تو نمي نشانديم خانه ات را (خانه مزدک معصوم) ترک نمي کرديم. مي دانم که هيچ چيز التيام بخش قلب مجروح و زخم خورده تو نيست، حتي مرگ علي نگون بخت، پدر بزرگوار و داغ ديده مزدک، از شما تمنا مي کنم از قصاص بگذر و همه چيز را به خداوند واگذار کن که عفو در زمان قدرت نشانه دليري و جوانمردي است. اگر مي خواهي دقيقه يي خوشحال باشي قصاص کن و اگر به دنبال آرامش ابدي هستي او را ببخش. دعواي کودکانه که فاجعه يي به اين بزرگي در پي داشت يک اتفاق بود، جوان تو قرباني دسيسه و توطئه نشد، قرباني غفلت و حادثه شد. مطمئن باش اين داغ سنگين که بر سلول سلول اين جوان پشيمان حک شده است هرگز او را ترک نخواهد کرد و او تمام عمر بار سنگين رنج و عذاب وجدان را با خود خواهد داشت و همه مي دانند بالاترين مجازات ها عذاب وجدان است. اينگونه فکر نکن که با بخشودن او خون به ناحق ريخته پسر عزيزت را پايمال مي کني بلکه به پسري هم سن پسرت فرصت زندگي مي دهي.

اي کاش فرصتي بود تا با چند پدر که قاتلان فرزندان شان را بخشيدند صحبت مي کردي تا از احساس شان باخبر مي شدي.

علي هيچ شبي را بدون کابوس روز حادثه و طناب دار به صبح نرسانده. اي پدر محترم قلب من غريبه از اين اندوه پاره پاره شده است. باور کنيد از روزي که داستان زندگي اين دو جوان را خواندم به طور مداوم به درگاه خداوند، اول براي آمرزش جوان از دست رفته تو و بعد براي آن جوان دعا و نيايش مي کنم تا راهي باز شود و اين جوان نگون بخت از قصاص رها شود. پدر «مزدک» کاش به اين سوال من جواب مي دادي که همه چيز را چرا به خداوندگار عالم که خالق «مزدک» تو و «علي» درمانده است واگذار نمي کني. قصاص حق شما است، اين حق را دين خداوند براي شما داده ولي همين دين بخشش و عفو را هم سفارش کرده است. من خوب مي دانم شما خودت که جواني را به ناحق از دست دادي قلبي بزرگ تر از آن داري که اجازه دهي يک جوان ديگر به زير خروارها خاک روانه شود. هستي و مرگ اين جوان اکنون در دستان مهربان توست و ما اميدواريم از قصاص اين جوان که ديگر هرگز به زندگي عادي باز نخواهد گشت بگذري. پدر «علي» هرگز راضي به مرگ جوان تو نبود، تو هم راضي به مرگ جوان او نشو.

من يک سوال دارم، اگر حالا مزدک در زندان بود تو از پدر علي چه مي خواستي، آيا نمي گفتي که دعوا کودکانه بوده است.