بهنود: شايد اين آخرين نامه من باشد

بنام خداوند بخشنده مهربان
ايكاش باد صدايم را مي برد. ايكاش گنجشكاني كه از بالاي ديوار بلند زندان رد مي شوند حرفهايم را مي شنيدند و بر ايوان خانه شما  مي نشستند و برايتان بازگو مي كردند.
بچه اي بودم تا چشم باز كردم مادرم رفت و فرشته نجاتم مرا تنها گذاشت . هيچگاه فكر نمي كردم بي مادري اينقدر سخت باشد.
بيش از سه سال است كه در كنج زندان نشسته ام و تمام خاطرات زندگي ام دريك روز خلاصه شده .  سه سال است در يك روز زندگي مي كنم.  سه سال دائم مسيري را كه آن روز رفتم مي روم و هرچه تلاش   مي كنم كه برگردم نمي شود.
در خودم فرو مي روم ، درخودم فرياد مي زنم ، بخدا نمي خواستم چنين شود ، اي خدا چرا چرا اينطور شد. چرا تا آخرين لحظه عمرم شرمسار كساني هستم كه هنوز نتوانستم با آنها سخن بگويم و بيان كنم كه اين بهنود آن موقع نفهميد  چه شد . ولي امروز با تمام  وجود از آنچه شده پشيمان است و هر روز سر برخاك   مي سايد و هر روز از خدا تقاضاي بخشش مي كند.
من در طي اين سالها بارها و بارها دريك روز زندگي كردم و آنهم بدترين روز زندگي ام.بارها وبارها مرده ام ولي باز نفس كشيدم و باز در انتظار مردن دوباره .
بخدا هيچكس نمي داند سنگيني اين بار چيست ؟ همانگونه كه هيچكس نمي داند داغ فرزند چيست. من شرمنده اي ابدي هستم كه انساني را ، جواني را ، عزيزي را ، و ………. آه چه  بگويم.
ايكاش نمي رفتم ، ايكاش …………………….
دو بار مرا براي اجراي قصاص به سلول انفرادي بردند ، شبهاي تلخ و سرد وسنگيني بود. نمي دانم چه بگويم هزاران بار مردم .  مي خواستم گريه كنم ، اشكي نبود . مي خواستم ناله كنم ، صدايي در وجودم باقي نبود.
مي خواستم در تنهايي مادرم را در آغوش بكشم و اشك بريزم ولي جز ديوار سفيد و آهن سرد هيچ چيز نبود. به آخر عمري مي رسيدم كه هيچ چيز جز تلخي از آن نديده بودم و درپايانش جز بار شرمندگي و پشيماني چيز ديگري برايم باقي نمانده بود .
زندانبان  كليد را گرداند و گفت برخيز وقت رفتن است . صداي كليد قلبم را لرزاند بياد درد جانكاه شما افتادم ،  زماني  كه فرزندتان را ديديد.مرا به محوطه زندان بردند تمام زندگيم در همين دقايق جلو چشمم گذشت و ياد فرزند شما افتادم كه او هم چون من آرزوهاي فراواني داشت .
زماني كه در پاي چوبه دار به من گفتند ، يك ماه فرصت داري تا رضايت بگيري با ديدن برادر آن مرحوم احسان عرق سرد خجالت بر پيشانيم نشست . مرا به زندان برگرداندند. درسلول بغضم تركيد . خدايا 

خدايا چگونه به آنان بگويم شرمنده ا م ، شرمسارم
شب با مادرم نجوا مي كردم ، مادر كجا رفتي ؟  چرا زود مرا تنها گذاشتي ؟ اگر تو بودي چه ها نميشد ، ايكاش بودي ، ايكاش به درخانه آنها مي رفتي ، ايكاش از آنان مي خواستي درحق من بزرگي كنند ، ايكاش از آنان  مي خواستي كه اين افتاده بر زمين ندامت و پشيماني را در دست بگيرند و ايكاش …………..  ايكاش مادر ، مادرم ، اگر تو دركنارم بودي ، هرگز اين اتفاق برايم رخ نميداد
مادر در آن دياري كه هستي به ديدار احسان برو ، تو در آنجا برايش مادري كن ، من شرمنده اويم و مي دانم درد بي مادري چيست . خداوند مهر و محبت خود را در پدران و مادران وديعه گذاشته و محبت والدين محبت خدايست . مي دانم شما با مهر ترين و با  مهربان ترين ها هستيد و مهري كه به فرزند عزيز از دست رفته خود داريد در ديگري را برمن گشوده است .
شايد اين آخرين نامه من باشد و نمي دانم كه به دست مهربان شما خواهد رسيد يا نه ؟ اما تقاضا مي كنم بدانيد اين بهنود كه سه سال است در تمام لحظات زندگي خود آرزو مي كند تا شما را ببيند و به پايتان بيفتد و بگويد ،  بخدا آنچه گذشت در فهمم نبود ، بخدا نفهميدم چه شد ؟ بخدا   شرمنده ام . شما هرچه بگوئيد هر چه بخواهيد حق داريد . ايكاش گرمي مهر و نور محبت شما ذره اي بر من يخ كرده بتابد    ، ايكاش مرا ببخشيد .
نامه ام را با سلام تمام مي كنم .شرمنده روي شما
بهنود