مردم ایران جزء نفرین شدگان هستند

 میترا خلعتبری جایی در همین وبلاگ ها شاید بود که می خواندم ما مردم ایران در ردیف اقوام نفرین شده هستیم.۲۴ ساعتی پر استرس را گذراندم. استرس از بسیاری از مسائل که نه تنها شخصی نبود بلکه به اعتقاد بسیاری از دوستان شاید هیچ ارتباطی با من نداشت و من بیخود در پس دردسر های فراوان و فکرهای بی مورد خودم را عذاب می دادم.  بهنود شجاعی و محمد فدایی که قرار بود صبح فردا حکم قصاصشون اجرا بشه فعلا با گوشه چشمی از رییس قوه قضاییه تا یک ماه دیگر می تونند نفس بکشند اما چه فایده که اونها با سن کمشون تا امشب دو بار حس تمام شدن عمر و بالارفتن سرشان بالای دار را حس کردند و هنوز هم امید چندانی نیست. از دیشب که متوجه شدیم حکم قطعی هست تا امروز با کمک همه دوستان به هر دری زدیم و البته چه جفاها که از مسوولان امر ندیدیم. در بسیاری از ساعات پیش از ظهر امروز دوست داشتم به دادسرای امور جنایی تهران برم و به آقایون جعفراده و جابری بگم مرسی از اینکه این همه در جلسات صلح و سازش زحمت کشیدید. واقعا خسته نباشید، کاش بسیاری می دونستند که این جلسات به اصطلاح صلح و سازش با چه ناسازگاری برگزار میشه . . .

تمام دیشب تا ظهر امروز با فکر و استرس اینکه هر دو این بچه ها فردا رو می بینند یا نه طی شد. ظهر که به روزنامه رسیدم خانمی تماس گرفت و فحش و بد و بیراه را به جان من و یکی از فعالان حقوق بشر کشید که به چه مجوزی یادداشت و مطلب در روزنامه کارمی کنید که خانواده هایی که داغ دیدند بیایند و رضایت دهند. مجال اینکه به مادر جوانی که به دست جوان دیگری کشته شده بود و حالا می خواست با اعدام اون جوون زخمش را کمی التیام ببخشه نبود. مجال اینکه بهش بگم به همون خدایی که هممون می پرستیم لذت بزرگواری بخشش بیشتر از این هاست، نبود. ناسزا گفت و گفت و گفت تا سرانجام اینکه آرزو کرد تا یکی از عزیزان خودم به دست کسی کشته شود و شاهد این باشه که من رضایت می دهم یا نه. بارها و بارها در همین وبلاگ وقتی در دفاع از متهمان نوشتم کامنت برایم گذاشتند که اگر سر خودم این مصیبت ها می آمد می بخشیدم یا نه. هر بار از دوستان همین سوال تکراری را پرسیدند و هر بار من گفتم اگر حتی کسی عزیز من را هم بکشه من با کشتن فرد مقابل چیزی به دست نمیارم در مقابل می تونم با حس اینکه من تونم بگذارم که یک آدم به نفس کشیدن ادامه بده درد خالی بودن جای عزیزم را بهتر پر میکنه. همین تلفن بس بود تا همان اندک انرژی که برایم مانده بود هم پر بکشد و حالا من بمانم و باز هم استرس اجرای حکم ها که دوست خوبم محمد مصطفایی با تلفنش خبر خوش را داد و برای چند دقیقه ای نفسی راحت کشیدم. نفسی که تنها تا یک ماه به سهولت در می یاید چرا که التیام مقطعی هست و خانه از پای بست ویران . . .

پس از کار تصمیم گرفتم با دوستان گوشه ای بنشینیم و کمی از فشار این روز سخت کم کنیم که آن هم شد بحث همیشگی. . . بیشتر از اون در ودیوار این شهر لعنتی هم حالم را بهم می زند. شهری که حالا نور چرا غ هایش هم بر ما حرام شده. در خیابان های کثیف و زشت شهرمان حالا موقع عبور از خیابان باید بیش از پیش هراسید چرا که رانندگان قانونمند ما ادعای اینکه شهر تاریک است و عابران را با چراغ های ماشینشان هم نمی بینند هم هشت، اینجا هم دقت نکنی چند فحش جانانه نثارت می کنند. . . گلایه از گرانی، از حکومت، از دولت، از بی مسوولیتی ها، از بی کفایتی ها، از ناحق شدن ها و . . . دیگر مختص مکان خاص و عده ای خاص نیست، ناملایمات گریبانگیر همه هست، دیگر نمی کشم. . .