صغرای محکوم به اعدام در انتظار حرکت شما

زهره اسد پور-رشت
 

مددکار از چشمان سبز یشمی صغری می گوید و موهای لخت عروسک وارش . از دخترک وحشت زده مبهوت سیزده ساله سالها پیش … !! که شاید اکنون قدیمیترین
زندانی زن بند نسوان زندان رشت باشد
دیگر از آن اندام کودکانه ، در تیر ماه 78 چیزی نمانده بود آنچه که من در بند نسوان زندان رشت دیدم زن کوچک 22 ساله ای بود با دستانی که می لرزید … و مشت مشت دارو می خورد … زن کوچک 22 ساله ای که چه خوب مادردخترکان خیابان خواب به حبس افتاده بود … !

برای من که با آنهمه ادعا و آرمان اجتماعی اکنون به ناگهان از دل مبارزات پر شور دانشجویی به قلب اجتماع کوچک زنان مجرم و متهم زندانی پرتاب شده بودم ، موهبتی بود زندان !

قدم در کریدور گذاشتم … زنانی که کنار هم چپیده بودند و به تلویزیونی که زیر سقف نصب شده بود نگاه می‌کردند ، شلیک سئوال ولنگارانه ای مرا هدف گرفت : ” هی دختر با دوست پسرت گرفتن ات ” و زمزمه ای سرود وار پاسخ اش را داد ” نه , سیاسیه !!” نفسی به راحتی کشیدم پیش از اینکه پا به بند بگذارم این جماعت بی پناه مرا شناخته بودند و چقدر زود آن دختر سیاسی سنگ صبور زنان زندانی شد .

ساعتها بازجویی ، آنهمه تهدید ، آن همه تحقیر ، آن همه توهین برای اینکه به خاطره ی مبهمی تبدیل شود زمان چندانی نطلبید اما صغری نجف پور ماند ، رقیه ماند ، لیلا ماند ، … نه در ابهام خاطراتم که در وحشت کابوسهایی هر روزه ام در بیم زنده نبودن شان !

کنار دیوارهایی بلند با تاجهایی از سیم خاردار نشسته بودیم باز سر تا پا سیاه پوشیده بود …. دخترک عروسک وار دیروز برایم از نه سالگی اش گفت که در ازای گونی برنجی به خدمتکاری خانه ” آقای دکتر ” فرستادندش . …
و صغری کودک نه ساله ، با چشمان سبز یشمی و موهای لخت مشکی و قدر و قواره کودکانه اش در خانه دکتر مانده بود تا در 13 سالگی به جرم نکرده قتل پسر 8 ساله خانواده به اعدام محکوم شود !

و شوخی تلخی است قضاوت عادلانه میان دکتری که وکلای سرشناس دارد و صغرای روستازاده خدمتکار که در 9 سالگی با گونی برنجی تاخت زده شده بود !

و او خواب می دید که من آزادش خواهم کرده صغرای کوچک مهربان ، صغرایی که صدف و شقایق مادر صدایش میکردند .
و فریاد ” مادرم را کجا می برید ؟ ” که در آن سپیده سحری که صغری را به پای چوبه دار می بردند در بند نسوان طنین افکند از صدف بود … دختر روسپی 14 ساله ای که برای دومین بار شاهد مرگ مادرش بود … روسپی کوچکی که در 5 سالگی خودکشی مادر را با چشمان خود دیده بود …
صغری ، کودک 13 ساله بند نسوان زندان رشت آن سپیده سحر از پای چوبه دار به سلامت برگشت ، اما نه برای همیشه ! تا زمانی که آقای دکتر و همسرش اراده کنند .

آزاد شده بودم دو ماه زندان ، بند نسوان رشت ، صغری نجف پور که به قصاص محکوم شده بود ، رقیه که به سنگسار محکوم شده بود … و من با کوله باری از تجربه تلخ زیستن آدمهایی که انسانی زیستن را دریغ شان کرده بودند …
بارها دیدارم با آقای دکتر نتیجه ای نداشت ، آبروی جریحه دار شده ی آقای دکتر و همسرش را تنها مرگ صغری التیام می بخشید ، و من بخشی از قلبم را پشت دیوارهایی که تاجی از سیم خاردار بر سر داشتند جا گذاشته بودم …
کابوسهایم تمامی نداشتند ، کابوس اعدام صغری ، کابوس سنگسار رقیه …
تلاشهایم برای دیدارشان نیز فایده چندانی نداشت ! من از اقوام درجه یک آنها نبودم و بنابراین حق دیدارشان را نداشتم … دیدار آنهایی که سالها بود اقوام درجه یک غرق در بدبختی شان ، آنها را فراموش کرده بودند … به آقای وکیل متوسل می شوم ، بارها و بارها و بارها برایش توضیح می دهم … امیدم می دهد … فرصت می خواهد و … و در نهایت پاسخ کوتاهی مرا تا سر حد جنون به خشم می کشاند … ” برای صغری بهتر است در زندان بماند اگر آزاد شود کجا را دارد برود ؟ همان جا در زندان جایش راحت تر است … ” کم مانده است تمام دنیا را بالا بیاورم سکوت می کنم … خشم ام را فرو میدهم ، به آقای وکیل بدرود می گویم و …

” نسرین ستوده ” دوست قدیمی ام سلام ام را به گرمی پاسخ می گوید … و اکنون چندان زمانی از پذیرفتن وکالت صغری نجف پور نگذشته است که قرار آزادی صغری با وثیقه 30 میلیون صادر شده است …
اگر چه هنوز حکم شکسته نشده اما این قرار خود پیروزی بزرگی است …
و حال ! صغرا 30 ساله که از 13 سالگی در زندان با بیم مرگ دست و پنجه نرم کرده است ، برای تادیه قرار امید به تمامی زنان و مردانی بسته است که جهانی این چنین را شایسته انسان نمی دانند .
ایمان دارم این‌بار نیز میتوانیم در حرکتی جمعی نه تنها آزادی زن بی پناهی را فرا چنگ آوریم که عزم مان را در تغییر دنیایی که انسانی می خواهیم اش دگرباره عیان کنیم .

جلوه عزیز ،صغرا دختر محکوم به اعدامی است که 20 سال است در زندان است ، من او را در تابستان 78 در دوره بازداشتم در زندان دیدم .

کانون زنان ایرانی
۰۸ تير ۱۳۸۶